عروس بیزانس

او نمی خواست از این خواب بیدار شود لذا دوباره چشم هایش را روی هم گذاشت که شاید به همان عالم رویای شیرینش برگردد اما...  کتاب "عروس بیزانس" اثری است از عباس تفکری آرانی و مجید نظیمی آرانی که در قالب رمان و داستانی زیبا سرگذشت مادر امام زمان و اتفاقات پیشآمده در آن زمان را بیان می کند.

کتاب "عروس بیزانس" توسط انتشارات وثوق در قطع رقعی وبا 184 صفحه به چاپ رسیده است

پیشنهاد کتاب: خرید کتاب ریحانه بهشتی

مقدمه کتاب عروس بیزانس:

یکی از رویدادهای اعجاب آمیز و شگفت انگیز در تاریخ زندگی موعود جان و جهان، شیوه شیرین آمدن مادرش به بغداد و ازدواج با امام حسن عسگری به است. اراده الهی و تقدیر گریزناپذیر حق، ملیکه را از روم به بغداد می آورد تا تمهید تولد رهایی بخش جهان، آخرین حجت زمین و زمان، صاحب العصر والزمان باشد.

بشر انصاری که مأمور خرید ملیکه (نرجس خاتون) از عمر بن یزید نخاس (متصدی فروش بردگان) بوده است می گوید: پس از خرید نرجس خاتون وقتی او را به سمت خانه می بردم از نهایت شادمانی و سرور او شگفت زده شدم. نامه مولایمان (امام هادی) را که به زبان رومی بود از گریبان بیرون می آورد، می بوسید، می بویید، بردیدگان می نهاد، بر گونه ها می کشید و با اشک شوق بر قلب می نهاد و خطوط ونقوش آن را بر سینه می کشید.

با تحير وتعجب پرسیدم: چگونه نامه ای را که صاحب آن را ندیده ای این گونه باوجد و اشتیاق می بوسی و می بویی و بر دیدگان می گذاری و او با وقار، نجابت و متانت می گفت: چگونه فرزند پیامبر را نشناسم؛ من ملیکه دختریشوعا پسر قیصر رومم. مادرم از فرزندان سمعون، جانشین حضرت مسیح و حواریون اوست. سپس این گونه سرگذشت خویش را برای «بشر» بازگو کرد

پدربزرگم قیصر روم سر آن داشت که مرا به همسری فرزند برادرش (پسر عموی پدرم) در آورد. قصر را آراسته بودند، تخت جواهرنشان بر چهل پایه نهاده بودند؛ سیصد نفر از راهبان و کشیش ها، هفتصد نفر از خاندان و دودمان حواریون چهار هزار نفر از فرماندهان و بزرگان در مراسم شرکت داشتند.

هنوز نخستین زمزمه ها از انجیل برای مراسم عقد و ازدواج آغاز نشده بود که ناگهان پایه های تخت فروشکست، صلیب ها واژگون شد و داماد بر زمین افتاد و بی هوش شد واضطراب ، هراس و وحشت مجلس را فرا گرفت.

اسقف اعظم این زناشویی راشوم دانست و از امپراطور تقاضا کرد از انجام مراسم که نشانه نابودی آیین مسیحی و انقراض امپراطوری است بگذرد، اما امپراطور اصرار بر تکرار مراسم ازدواج داشت. دیگربار صلیب ها را برافراشتند. تخت را آماده کردند و داماد را بر آن نشاندند اما همین که انجیل را گشودند همان حادثه هولناک و هراس خیز تکرار شد. مجلس از هم گسست و خداوند مرا برای امروز ذخیره کرد.

نرجس خاتون، ماجرای خواب دیدن پیامبر ، دیدار حضرت زهرا ، دیدار امام حسن عسکری و آشنایی با زبان عربی، پذیرش اسلام در عالم رؤیا و پذیرش اسلام وشهادتين گفتن در پیشگاه بانوی بانوان عالم حضرت زهرا سنتی را برای بشرباز گفت و ماجرای اسارت خود را که به فرمان ابومحمد (امام حسن عسکری ) در خواب صورت پذیرفته بود بیان کرد.

کتاب «عروس بیزانس» که اینک آشنای دستان مهربان شماست، رمان گونه ای است که به همت و تلاش نویسندگانی ارجمند و خوش ذوق، آقایان عباس تفکری آرانی و مجید نظیمی آرانی ماجرای زندگی نرجس خاتون از ولادت تا اسارت وازدواج با ابومحمد (امام حسن عسکری) و ولادت مظهر عدالت، طاووس بهشتبان ، عدالت گسترجهان، حضرت مهدی صاحب الزمان را ترسیم کرده است.

چه سعادتی از این بالاتر..:

ملیکه: چه سعادتی از این بالاتر که خدا به من عطا کرده و مرا به چنین خانه ای آورده است. به خدا که این خانه گرچه در برابر کاخهای متعدد پدر و پدربزرگم به ظاهر کوچک است اما امروز در نظرم آن کاخ، چون لانه حیوانات جلوه می کند.

چقدر معذب بودم، چقدر صداهای آزار دهنده را تحمل می کردم و نمی توانستم چیزی بگویم، آن وضع درباریان، از آن بدتر آن وضع کلیسا که مثلا محل عبادت بود. وقتی خود را در گروه کنیزان جا دادم و وضع جبهه ها را دیدم، آه چه وضع وحشتناکی! آن اردوگاه ها، آن شکنجه ها که سربازان ما با سربازان مسلمان انجام می دادند و برای خوشامد من برایم تعریف می کردند.

اما با همه اینها یاد ماریه عزیزم به خیر؛ آن فرشته نجات که به من درس میداد. به هر حال هرچه بود تمام شد. حال خدا را چگونه شکر کنم که این سعادت را نصیب من کرد.

حکیمه: آری عزیزم! خدای بزرگ همه بندگانش را دوست دارد. این بندگان هستند که نافرمانی او را می کنند و این جنگ ها و کشتارها را به راه می اندازند.

ملیکه: راستی بانوا مگر مردم کشور شما مسلمان نیستند؟ مگر حاکم شما مسلمان نیست؟

حکیمه: نه عزیزم! آنها برای حکومت و دنیاطلبی و هوسرانی خود، اسلام را وسیله عوام فریبی قرار داده و برای اهداف خود دست آویز کرده اند. در دین ما سلطنت و کاخ و چپاول اموال بیت المال توسط عده ای خاص و فقردر اقشار مردم وجود ندارد.

ملیکه: پس داستان چیست؟...